چهار سال پیش ، خدای بزرگم دلیل عشقی عمیق شد و ازدواج کردیم تا بهترین یار هم باشیم در عبادتش ... اما حیف و صد حیف که روزمره گی ها و روز مرگی ها ما را در خود غرق کرد و هر روز اندکی از حضورش در زندگیمان رنگ باخت ... و چه می ماند از زندگی که حضور خدا در آن کمرنگ شده باشد و شیطان نم نمک رخنه کرده باشد ؟ جز خیانت و درد ؟ ..... هر چند دیر است .از طناب کلفت زندگانی ام فقط چند تار نازک مانده ولی فهمیده ام که چه در این زندگی و چه در غیر آن خدا را که نداشته باشم هیچ ندارم .... و می خواهم به جنگ شیطان بروم . می خواهم طنابی نو ببافم ... و اینجا روز نگار جنگ است ...